دلتنگی...

♥ღ♥ویروس عشق♥ღ♥

دلتنگی...

 

 می دانستم...می دانستم امروز خیـــــــــــــــــــــــــــــلی سخت به پایان خواهد رسید...

درخلوت تنهاییم ، بوی دلتنگی وجدایی راچه خوب حس می کردم...و حتی فکر نبودنت دنیایم را می سوزاند...ولی با بودن در کنارت احساس آرامش وجودم را می آراستند...

در آن لحظه ... در آن لحظه آخر چه عاشقانه همدیگر را در آغوش گرفتیم... اما چه محزونانه حرف می زدی!

گویی تو هم مانندمن غم جدایی را در پس آنهمه باهم بودن که مرگ بار است را به خوبی حس کردی...

گفتی که بدون من خواهی مرد...!!!!!!!!!!!!!!اما نمی دانستی که با گفتن این کلمات ، چه آتشی به جانم می انداختی که باهر کلمه هزاران بار می سوختم... !!!!!!!

پس از وداع، دستا نم رااز دستانت که تنها منبع آرامش من هستند، به سختی جداکردم؛ حس کردم درآن لحظه تکه ای از وجودم را جاگذاشته ام...وآن لحظه ای که از پس شیشه های غم ،پس از گریه های غریبانه ام ، به من نگریستی...باتو..با نگاه...فریاد   می کردیم...

نمی دانم در این چندروز که مانند هزاران سال خواهد گذشت ، دنیا وروزگار بی تورا که بدون تو مردگانند چگونه زنده نگه دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!

   ولی نه...من می ما نم ،چراکه توخود به من گفتی که مواظب خودت باش... من هیچگاه زیر قول خود نمی زنم... 

 

 

 

 

 

and

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, ] [ 15:43 ] [ سمانه ] [ ]