ببــــــــــخشید...
ببـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخشید اگه ناراحتت کردم...
اینم برامعذرت خواهی...
اونیکه گفتی دوست داری...
ببـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخشید اگه ناراحتت کردم...
اینم برامعذرت خواهی...
اونیکه گفتی دوست داری...
می دانستم...می دانستم امروز خیـــــــــــــــــــــــــــــلی سخت به پایان خواهد رسید...
درخلوت تنهاییم ، بوی دلتنگی وجدایی راچه خوب حس می کردم...و حتی فکر نبودنت دنیایم را می سوزاند...ولی با بودن در کنارت احساس آرامش وجودم را می آراستند...
در آن لحظه ... در آن لحظه آخر چه عاشقانه همدیگر را در آغوش گرفتیم... اما چه محزونانه حرف می زدی!
گویی تو هم مانندمن غم جدایی را در پس آنهمه باهم بودن که مرگ بار است را به خوبی حس کردی...
گفتی که بدون من خواهی مرد...!!!!!!!!!!!!!!اما نمی دانستی که با گفتن این کلمات ، چه آتشی به جانم می انداختی که باهر کلمه هزاران بار می سوختم... !!!!!!!
پس از وداع، دستا نم رااز دستانت که تنها منبع آرامش من هستند، به سختی جداکردم؛ حس کردم درآن لحظه تکه ای از وجودم را جاگذاشته ام...وآن لحظه ای که از پس شیشه های غم ،پس از گریه های غریبانه ام ، به من نگریستی...باتو..با نگاه...فریاد می کردیم...
نمی دانم در این چندروز که مانند هزاران سال خواهد گذشت ، دنیا وروزگار بی تورا که بدون تو مردگانند چگونه زنده نگه دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!
ولی نه...من می ما نم ،چراکه توخود به من گفتی که مواظب خودت باش... من هیچگاه زیر قول خود نمی زنم...
عشق ایستادن زیرباران وخیس شدن باهم نیست...
عشق آن است که یکی چترشود ودیگری هیچ وقت نفهمدکه چراخیس نشد...!!!!!!!!!!!
یک لحظه دلم برای بیقراری هایت تنگ شد...چهره ی پاک ومعصومت رادرکوچه باغ ذهنم به تصویرکشیدم........................دوبـــــــــــــــــــاره آرام شدم ودوباره جان گرفتم...
پرواز هیچ پرنده ای را حسرت نمی برم...وقتی قفسم چشم های تــــــــــــــــــــــــــــــوباشد...
شب برای چیدن ستاره های قلبت خواهم آمد...بیدارباش...من باسبدی پرازبوسه می آیم وآن را قبل از چیدن روی گونه هایت می کارم...تا بدانی ای خوبم دووووووووووووووووووووووستت دارم....!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تنها برای چشمان تو می نویسم تا بدانی محبت عشق رادر چشمان تو آموختم وباتو آغاز کردم....
بهترین صدای زندگیم شنیدن صدای تو وقشنگ ترین لحظه ی زندگیم لحظه ی دیدن توست...
تنهـــــــــــــــــــــایم مگذار
که
عـــــــــــــــــــــــــــــاشقانه دوستت دارم....
مدت ها بودکه ازمن وروزگارم بی خبر بودی...درکنارم قدم میزدی،اما...نه نگاهت...نه دستانت...نه دلت...ونه حتی صدایت بامن نبود...
روزگاران به سختی می گذشت ووجودم عطش دیدنت را داشت ولی نبودت برام عادی شده بود...هرروز ذره ذره آب می شدم وتیکتاک ساعت رو دیوار مرابه جنون می کشاند...
من به عادت کردن، عادت ندارم!!!ولی سعی می کردم که خودم رابیخیال از تو و روزگارت نشان دهم تاکه نکند مورد سرزنش اطرافیان قرار بگیرم وبا حرف هاشان مراازتو دور سازند...آری...همه می گفتند برووووو...اون وتو؟؟؟ولی...ولی من باتمام قوا می گفتم...نه...
من پاش ایستادم حتی اگراونخواهد...
تااینکه حرف دلم رافهمیدی...ازمن ودنیایم باخبرشدی ومراباورکردی...
نمی دانم...نمی دانم توراچه شد ناگهان که اینطورعزیز دل وآروم جانم شدی...تویی که زمانی نمکی برزخم هایم بودی...
اکنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون...من چنان دوستت دارم که تا بحال چنین نبوده...چنان قلبم را درمیان قلب خودت قفل کرده ای که یک لحظه بدون توزندگیم برایم امکان پذیرنیست...
2روزی میشود که نگاهمان در هم گره نخورده...خیــــــــــــــــــــــــــــــــلی دلم برات تنگ شده...پس به امیدفردا که دوباره چهره ی مهربانت راببینم...
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای این خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی دردناکه...مثه کاریه که یه نامردبادل یکی دیگه می کنه...
همیشه من و تو بودیم...من وتو...
حتی وقتی بارا ن می بارید...
چتر را روی سرت میگرفتم تا نکند باران میان من و تو قرار بگیردمیترسیدم
حتی از قطرات باران!
اما این بار چتر نخواهم آورد...
تا باران بشوید همه چیز را...
حتی قلب تو را که مدتهاست
در آن خاک میخورد
خاطرات کهنه ی من... به امید اینکه مرا به یاد بیاوری..
........